کد مطلب:292429 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:441

حکایت سی و هشتم: محیی الدین اربلی

و همچنین در آن كتاب شریف از بعضی از اصحاب صالح ما روایت كرده است از محی الدین اربلی كه او گفت: من پیش پدرم بودم در حالیكه مردی همراه او بود و آن مرد، خوابش گرفت. ناگهان عمّامه از سرش افتاد و جای ضربه ای وحشتناك در سرش دیده شد. پدرم در مورد آن ضربت از او پرسید.

گفت: این ضربت از صفّین است. پدرم گفت: جنگ صفین در زمان های قدیم اتّفاق افتاده و تو در آن زمان نبودی.

گفت: من به مصر سفر كردم و مردی از قبیله غرّه با من دوست شد و در میان راه روزی از جنگ صفین یاد كردیم.

آن رفیق گفت: اگر من در روز صفین بودم شمشیر خود را از خون علی و اصحابش سیراب می كردم و من گفتم: اگر من در آن روز بودم با شمشیر خود خون معاویه و اصحاب او را می ریختم و اكنون من و تو اصحاب علی و معاویه هستیم. آنگاه با یكدیگر جنگ بزرگی كردیم و بسیار یكدیگر را زخمی كردیم تا اینكه من از زیادی ضربه ها افتادم و بیهوش شدم ناگهان مردی را دیدم كه با سر نیزه مرا بیدار می كند و وقتی چشم باز كردم آن مرد از اسب پایین آمد و دست بر زخمهای من كشید، فوراً خوب شدم. فرمود: «در اینجا توقف كن.» آنگاه غایب شد و بعد از مدّت كمی برگشت و سر آن شخص با او بود و اسب او را نیز آورده بود. سپس به من فرمود: «این سر دشمن تو است و تو ما را یاری كردی و ما هم تو را یاری كردیم و خداوند عالم یاری می كند هر كسی را كه او را یاری كند.» من ( - «ان تنصُروا اللَّه ینصُركم و یُثبِّت اقدامَكم.» سوره محمد آیه 7. ای اهل ایمان شما اگر خدا را یاری كنید خدا هم شما را یاری كند و ثابت قدم گرداند. )

گفتم: تو چه كسی هستی؟ گفت: «من فلان بن فلان.» یعنی حضرت صاحب الزّمان(ع) و به من فرمود: «هر كه از تو در مورد این ضربت پرسید بگو كه این ضربت صفین است.»